به گزارش روابطعمومی انجمن صنفی کارگری داستاننویسان استان تهران، کاوه فولادی نسب یادداشتی را درباره سلسله نشستهای «رمان و شهر» نوشته که در تاریخ 15 دیماه 1398 در روزنامه اعتماد چاپ شد. متن این یادداشت به شرح زیر است:
اگر ما مدام از کیفیت زیست شهری حرف می زنیم، باید حواسمان باشد که کیفیت در دل خودش «کیف» را هم دارد. کیف و کیفیت؛ اینها چیزهایی هستند که هر «شهروند»ی در شهر مدرن به آنها نیاز دارد. از «شهروند» حرف میزنم، نه «شهربند» که بندی شهر است و نه «شهرنشین» که ساکن شهر. شهربند و شهرنشین در شهر زندگی میکنند و شهروند زندگی شهری دارد و تفاوت میان زندگی در شهر و زندگی شهری از زمین تا آسمان است.
زندگی کردن در شهر مقولهای است سختافزاری -شکلی و زندگی شهری پدیدهای است نرمافزاری- محتوایی. زندگی کردن در شهر ابزاری است -ولو موهوم- برای زیست مرفهتر و درآمد بیشتر، اما زندگی شهری امکانی است برای برخورداری بیشتر از مدرنیته و توسعه.
کسی که صرفا در شهر زندگی می کند و نگاهی ابزاری به آن دارد، برایش مهم نیست که درختی در فلان خیابان قطع شود، برایش چندان اهمیتی ندارد که فلان بنای تاریخی ازبین برود، حتی برایش مهم نیست که جلد شکلاتی را که همین چند لحظه پیش خورده، کجا بیندازد -توی پیادهرو و جوی آب یا توی سطل آشغال- و درنهایت برایش هیچ مهم نیست که بر سر شهر و آدمهایش چه آمده و چه میآید و چه خواهد آمد. زندگی شهری اما، چیزی است بهکلی متفاوت؛ تجربهای دیگرگونه.
شهروندی که زندگی شهری دارد، معمولا حواسش هست که شهر موجودی زنده است و مدام دچار تغییر و تحول میشود. او به شهر عشق میورزد و آن را نه فقط ابزاری برای کسب درآمد و رفاه اقتصادی که «مکانی برای زندگی» میداند و جمع این دو نگاه -آن عشق و این باور- نتیجهاش میشود اینکه مساله شهر را مساله خودش میداند، میراث شهر را پاسمی دارد، به شهر احساس تعلق میکند و زیباییهای شهر را میبیند و میشناسد و از آنها لذت میبرد و مثلا -اگر تهرانی باشد- گاهی اوقات، همانطور که دوست دارد در سفر کنار برج ایفل یا مجسمه آزادی عکس بگیرد، هوس می کند با برج آزادی یا شمس العماره هم عکسی داشته باشد، یا همانطور که دوست دارد توی هایدپارک پیادهروی کند، هوس می کند توی پارک ملت یا جمشیدیه هم قدمی بزند، یا همانطور که دوست دارد بافت تاریخی پراگ را ببیند و در کوچه پسکوچههای تاریخ قدم بزند، هوس میکند توی بازار و توپخانه و لالهزار هم پرسهای بزند و شاید ناهاری هم در کافه نادری بخورد و حواسش هست که همه اینها ازسویی ارتقای سطح فرهنگ و زندگی خودش به عنوان کسی است که زندگی شهری دارد و ازسویی دیگر کمک به سلامت و زیبایی و نظافت و اقتصاد شهر و…
در این صدواندی سالی که ما اول بلدیه و بعد شهرداری داشتهایم و فهممان از شهر و مواجههمان با آن مدرن شده -یا دست کم به سمت مدرن شدن رفته- ابتدا شهربند بودهایم و بعد شهرنشین. طبیعی هم بوده؛ توسعه تمدنی و فرهنگی میانبر ندارد، باید مراتبش را گام به گام سپری کرد. حقیقت امر این است که تمایل ما برای شهروندی و فهممان از حق به شهر، عمرش دراز نیست، اما هر چه باشد -حتی همین قدر جوان و ترد- حالا دیگر وجود دارد. حالا ما تمنای کیفیت داریم و این یعنی برداشتن گامی بازهم بلندتر به سوی شهروند شدن. این تمنا نه خاموش شدنی است و نه خاموش کردنی؛ مدام مشتعلتر میشود و بهرغم مهربانی و زیبایی و شکوهش، چنان خواهنده و بالنده است که هیچ مانعی را سر راهش تحمل نمیکند. آموختن اختیاری است و دانستن غیراختیاری. حالا دیگر ما «میدانیم» که حقی داریم، حس تعلق برایمان معنا شده و کیف و کیفیت را مطالبه میکنیم. جلوی این را هیچ نیرویی نمیتواند بگیرد. حالا کالبد شهر، میراث شهر، فضاهای شهری، خاطرههای جمعی، زیست اجتماعی و همه آنچه به نسبت میان ما و شهر مربوط میشود، برای ما مهم شده و به چشممان میآید. این خواهش، این میل درونی، چراغ ماست و اگر خاموش شود، آنچه باقی میماند شهر نفرینشدهای بیش نیست.
در این میان ما، روایتگران شهر، نقش رسولانی را داریم که چراغ را روشن نگه میدارند؛ هرکس به طریقی. ما چراغ به دست میگیریم و شهروندان را از آنچه اهالی زر و زور میخواهند دیده نشود یا به چشم نیاید، آگاه میکنیم و از آنچه بوده و هست و از آنچه باید باشد. ما، روایتگران شهر، خاطرههای جمعی و میراث شهر را زنده نگه میداریم -شیرین و تلخ و این خود زندگی است- و در سکر دلانگیزشان به زندگی شهریمان، به شهروندبودنمان و به حقوق شهروندیمان جان و جلا میدهیم. آن وقت است که موج میشویم -موجی که آسودگی او عدم اوست- و آرام نمیگیریم. گیریم دستمان نرسد جلوی تصمیمهای خلقالساعه و یک شبه مدیرانی را بگیریم که شهر را با پادگان یا هر جای دیگر اشتباه میگیرند؛ مهم نیست. ما قلم داریم و خیال و کلمه… ما خاطرههای جمعی را زنده نگه میداریم و میل به زندگی را و امید را؛ امیدی را که حمید مصدق این چنین دربارهاش سروده:
«گرچه شب تاریک است،
دل قوی دار،
سحر نزدیک است.»